تموم مدت تو کله ام مورچه رژه میره یه تیکه شعر بود از سید علی صالحی با این مضمون که تو کله اش زنبورا ولوله میکنن حالا من
شدم مجلد دوم پژمان تیمورتاش و مورچه های توی کله اش
راستش الانم دوست داشتم بنویسم یا شاید حتی میدونستم چی میخوام بنویسم ولی یهویی کامنتا رو که به دلم برات شده بود یه چیزی شده خوندم و خب لنت
ینی ازون خب لنتا که ای کاش زبان در بیان میومد
که ای کاش من یه مریم لنتی با دستای خالی و کله ی پر از هیچی نمیبودم
میخواستم از خودم بنویسم اینقد از خودم بنویسم که اور دوز کنم ولی بعدمن چیم اصنwho cares
اون روزی که اون مطلبُ برا یگانه نوشتمم هیچی نبودم یه مغز خالی بودم یه دست پر از هیچ که دوست داشت فقط میتونست مادرشو به اغوش بکشه و بگه"من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود"
خوب شد نگفتم اصن
خوب شد
ولی چرا نوشتم
چرا؟
هنوز یه گوشه ای ازین دنیای بزرگ خالیهمردم فلان جا و فلان جا جدا از قومیت و ملیتشون برای به بچه ی ۴ ساله هم که شده کلی ماجرا رو رسانه ای کردنحالا تنها چیزی که میتونست این بار و از رو دوشم برداره رسانه ای کردن علاقه ای بود که داشتم به این مادرو دختر از همین درگاه ناچیز و محدود
"آه خوابالودگی بی تو در چشم عاشق نیاید
تنها ماندم کسی جز تو شاید نشاید که آید"
درباره این سایت